جهانگیر آقازاده آدم خاصی است. این شاید نزدیکترین توصیف به چیزی باشد که هست. خاص بودنش در رفتار و گفتار و رزومهاش هویداست. کمی شوریدهحال و عارفمسلک است؛ گاهی پر از هیجان و شور است و گاهی سکوت میکند و در خود و افکار پراکندهاش فرو میرود. یکی از اولین کسانی بوده که خود را در مسیر سحرانگیز ورود وب به ایران قرار داده و نشسته پای کامپیوتر تا از دنیای پررمزوراز آن سر درآورد.
بعدها هم که راه وب فارسی رسید به کسبوکارهای اینترنتی و استارتاپها نقشی دیگر برعهده گرفت. یکی از اولین کسانی بود که در کنار محسن ملایری و شایان شلیله راهاندازی استارتاپ به آن معنا که این روزها مد است را چه در قالب کسبوکاری به اسم اینتورک و چه در قالب اولین استارتاپویکند ایران پی گرفت. اما خیلی زود از این فضا دلسرد شد و به کنج عزلت خودش خزید.
مدتی است که در فرحزاد تهران رستورانی سنتی راه انداخته که گهگاه بچههای استارتاپی سروکلهشان آنجا پیدا میشود. بچههایی که روزگاری نهچندان دور و در حدود سال ۹۱ تا ۹۳ یکی از اولین منتورهایشان جهانگیر آقازاده بوده است. آقازاده بعد از یک دوره کنارهگیری و دلخوری از اکوسیستم استارتاپی سال گذشته در جشنواره وبو موبایل ایران حاضر شد و در پنلی با عنوان تاریخ شفاهی وب کمی از خاطرات گذشتهاش گفت.
در این گفتوگوی مفصل و طولانی که به دلیل پیوستگی مطالب در یک بخش منتشر شده با او از فرازوفرود گذشته و حال وب فارسی و همینطور اولین تلاشها برای شکلگیری اکوسیستم استارتاپی ایران حرف زدهام.
جناب آقازاده، لطفاً در ابتدا بفرمایید که شما کی هستید؟
بسماللهالرحمنالرحیم! اسمم سیدجهانگیر آقازاده است. متولد و بزرگ شدۀ اهواز هستم؛ یعنی جنوبی و خوزستانایم. خانوادهمان اصالتاً دزفولیاند. طبیعتاً در دانشگاه اهواز درس خواندم و بعد هم به دانشگاه تهران رفتم. پذیرش دکترای من در کانادا بود ولی درسم نیمهتمام ماند و از آنجا به عنوان مأمور، مدیرکل صداوسیمای سیستان و بلوچستان شدم.
قرار بود یک سال آنجا بمانم و بعد ادامه تحصیل دهم ولی یک سال تبدیل به شش سال شد؛ که البته برای من مدرسهای خیلی عالی بود و چیزهای زیادی یاد گرفتم؛ و در عین حال منجر شد که دکترایم ناتمام بماند. در عین حال، زندگی خیلی خوبی پیدا کردم و چیزهای زیادی از تجربۀ کار در آن استان یاد گرفتم.
وقتی به تهران برگشتم کارهای مختلفی در سازمان صدا و سیما انجام دادم و نهایتاً مدیرکل IT صدا و سیما شدم. در آنجا هم ۵ یا ۶ سال بودم.
صحبت از چه سالی است؟
سؤالها را سخت نکن، من آلزایمر دارم! (با خنده) سالها یادم نمیماند. دو دوره در تهران بودم؛ یک بار سال ۶۵ برای
فوقلیسانسم و یک دوره هم ۶ سال بعد از سال ۷۲ یا ۷۳ که به سیستان و بلوچستان رفتم یعنی حدود ۷۹ یا ۸۰ به تهران آمدم.
رشتهتان چه بود؟
لیسانس تکنولوژی آموزشی خواندم، فوق لیسانس مدیریت و دکترای «کاربرد کامپیوتر در آموزش»؛ گرچه آن موقع هنوز e-learning وجود نداشت. به طور موازی، یک سری دورههای الکترونیک گذراندم. در نوجوانی تمام دورههای غیرآکادمیک IT را نیز گذراندم. از ابتدا علاقه و پایۀ تحصیلیم آموزش بود. در طراحی برنامۀ آموزشی صدا و سیما کمک کردم؛ گرچه که شغلم تهیهکنندۀ تلویزیون بود. من تهیهکنندۀ ارشد تلویزیون بودم. از بخت خوش یا بد، و کمبود آدم، با حوزۀ مدیریتی بُر خوردم. در سال ۶۵ هنوز تهیهکننده بودم. البته قبل از آن هم در صداوسیمای اهواز در حوزههای مدیریتی کار میکردم.
کارهایم حالت ترکیبی داشت؛ هم مدیریت و هم اجرا! در دانشگاه هم بیشتر تدریس کردم تا این که درس بخوانم. البته یک سری استادان عالی داشتم که زندگیام را متحول ساختند؛ هم در دانشگاه و هم بیرون از دانشگاه! مثلاً آقای دکتر پاکسرشت واقعاً فلسفۀ زندگی را درس میداد. آقای دکتر «نائلی» استاد خیلی بزرگی بود. مدیریت را از ایشان یاد گرفتم. آقای دکتر «آل آقا» در دانشگاه تهران خیلی چیزها یادم داد. آقای دکتر توسی نیز همین طور! فوق لیسانسم را در دانشگاه تهران و لیسانس را در دانشگاه اهواز بودم.
همان طور که گفتم، برای دکترا داشتم در تورنتو شروع به خواندن میکردم که نیمه تمام ماند و به سیستان و بلوچستان آمدم. استادان من در آنجا اسم ندارند چون همۀ مردم سیستان و بلوچستان استادم بودند. مدیرکل صداوسیمای سیستان و بلوچستان شدم و بعد در تهران مدیرکل IT شدم.
طی ۵ یا ۶ سالی که مدیرکل IT صدا و سیما بودم e-learning را در مملکت راه انداختم و جزو بنیانگذاران دانشگاههای مجازی بودم که از صدا و سیما شروع شد. آن موقع برای راهاندازی دانشگاه تحصیلات تکمیلی شیراز همکاری کردم و بعد هم در دانشگاه علم و صنعت! سپس به دانشگاه امیرکبیر نیز کمکهایی برای راهاندازی دانشگاه مجازی کردم و بعد هم دانشگاه مجازی، یک پدیدۀ فراگیر شد. البته بهطور همزمان، همیشه کارهای دیگر هم انجام میدادم.
فعالیتهای شما زمانی که در خوزستان بودید به چه صورت بود؟
قبل از انقلاب «کانون پرورش فکری»کارهای فیلمسازی میکرد و من نیز در آن جاها فعال بودم. بعد از انقلاب، یک دوره در راهاندازی «انجمن اسلامی فیلمسازی آماتور» که همان «سینمای آزاد» سابق بود و بعد هم منحل شد، کمک کردم. مدتی مدیر «سینمای جوان» شدم که وابسته به ارشاد بود؛ در واقع در خوزستان مدیر شدم و با جوانها کار میکردم.
در زمان جنگ یک سری گروههای جوان بودند تحت عنوان «چهل شاهد» که متاسفانه حالا فقط تاریخ شفاهی دارند. آنها بچههای استثنایی جنگ بودند. یک سری فیلمهای کوتاه از آنها ساخته شد ولی واقعاً حقشان هرگز ادا نشد. اینها دوربینهای کوچک و سبک ۸ میلیمتری به دست میگرفتند و همراه خطشکنهای جنگ جلو میرفتند؛ به همین دلیل خیلیهایشان به شهادت رسیدند.
هر کدام از این افراد یک اسطوره بودند ولی شناخت چندانی از آنها وجود ندارد و اگر هم عدهای از آنها هنوز زنده مانده باشند سرنوشتشان را نمیدانیم. بعداً راجع به «چهل شاهد» سرچ کنید چون اطلاعات جالبی به دست میآورید. من افتخار این را داشتم که مدتی مربی آنها باشم.
مدتی همزمان با «تولید» در حوزۀ آموزش صدا و سیما هم کار میکردم و دورههای آموزشی زیادی را ساختیم. یکی از افتخاراتم این بود که در اواخر جنگ به این نتیجه رسیدیم که خبرنگاری جنگی، یک تخصص است و با خبرنگاری عادی فرق دارد چون در محیط و زمانی متفاوت و کاملاً تحت استرس و با ابزار متفاوت انجام میشود. بقیۀ رزمندهها، چشمشان میبیند ولی او فقط از داخل عدسی میبیند و خیلی آسیبپذیر است.
آدمهای بزرگی از دوستانم به این شکل شهید شدند؛ مثل «شهید رهبر» که هیچ گاه جنازهاش را نیافتند ولی از اسطورههای خبرنگاری جنگ بود؛ و رفیقی به نام «احمد رستگار» که از بچههای اهواز بود و دقیقاً موقعی که داشت فیلمبرداری میکرد آرپیجی را مستقیم به دوربین و به صورتش زدند و سرش به طور کامل قطع شد. از این نمونهها زیادند. صدا و سیما مدت کوتاهی به این چیزها میپرداخت ولی آن بچهها خیلی زود مثل همۀ چیزهای دیگر، فراموش شدند.
آن موقع دورهای به نام «تربیت خبرنگار و فیلمبردار جنگی» طراحی کردیم که بچههای نابی از آن دوره بیرون آمدند. برای کار عملی هم آنها را به منطقه و جبهه بردیم و دوسه ماه آموزش دیدند. بعدها بعضی از این بچهها در هواپیمایی که خبرنگاران در سانحه سقوط آن شهید شدند از بین رفتند. عدهای نیز در جبههها آسیب دیدند و چندی نیز هنوز هستند و جزو مفاخر حوزۀ خبر صدا و سیما به شمار میروند.
شما متولد چه سالی هستید؟
متولد ۱۳۳۹ هستم ولی خوب ماندهام!
کلا جنوبیها خوب میمانند!
من ۲۸ آذر ۱۳۳۹ در اهواز در محلۀ باغ شیخ متولد شدم.
تعریف کنید که چطور شد که به صدا و سیما رفتید؟
من از دانشگاه تهران به صدا و سیما نرفتم بلکه در اهواز نیز در صدا و سیما بودم و بعداً که برای فوق لیسانس به دانشگاه تهران آمدم به صداوسیمای تهران منتقل شدم. شماره کارمندیام در سال ۶۱ صادر شد. یکی دو سال بعد از انقلاب در جهاد و جاهای دیگر کارهای داوطلبانه میکردم ولی سابقۀ اصلیام فیلمسازی، عکاسی و فعالیتهای فرهنگی بود و به همین دلیل جذب یک ارگان فرهنگی مثل صدا و سیما شدم.
به نظر میرسد به سینما و تصویر علاقه داشتید که قبل از انقلاب هم به «کانون» میرفتید؟
آری، علاقه داشتم و از ششسالگی عکاسی میکردم. تا وقتی حوصلهام میشد، عکسهایم را خودم چاپ میکردم و به عنوان یک فعالیت آزاد، عکاسی درس میدادم.
دو رشتۀ الکترونیک و عکاسی را دوست داشتم و از وقتی کامپیوتر آمد، «از کمودور ۶۴» شروع به کارهای IT و بعد هم کارهای گرافیک و برنامهنویسی کردم و بعد هم به مرور پیشرفتهایی داشتم تا این که متأسفانه مدیر شدم؛ واگرنه شاید الآن یکی از برنامهنویسان خوب مملکت بودم! اغلب مطالبی که گفتم فعالیتهای غیراداری و غیرشغلیام بود چون میخواستم چگونگی ارتباطم با جوانها را بگویم. همیشه در فعالیتهای فوق برنامهای حضور داشتم و از همین طریق هم رشد کردم.
ولی نگفتید که چرا کانادا را نیمه تمام گذاشتید؟
چون مدیرکل صداوسیمای سیستان و بلوچستان شدم!
یعنی برایتان حکم زدند و شما مجبور شدید برگردید؟
آره! یک رفیق داشتم که خدا بیامرزدش! آقای «جبلعاملی» معاون استانهای صداوسیمای وقت بود. من آن موقع به اهواز برگشته بودم. ایشان خواهش کردند که به سیستان و بلوچستان بروم. در این هنگام قائممقام صداوسیمای اهواز بودم. دورۀ خاصی بود. برای یکی از مدیران حکمی زده شد که به بندرعباس برود ولی نرفت.
بعد به من گفتند که «تو به سیستان و بلوچستان برو». گفتم «من کارهایم را کردهام و باید به کانادا بروم.» گفتند «یک سال برو، چون زشت است که حکم رئیس سازمان برگردد». یادم هست وقتی به سیستان و بلوچستان رسیدم، تا قبل از آن به این استان نرفته بودم و به خانمم گفتم «به تو گفته بودم با هم میرویم خارج؛ این هم یک جور خارج است؛ تفاوت چندانی ندارد». یادم نمیرود. کاملاً متفاوت با ذهنیتهای ما بود؛ ولی خوشبختانه بعد از ۴ یا ۵ سال، در جشنوارۀ شهید رجایی، در زمان ریاست جمهوری آقای خاتمی، مدیرکل نمونۀ کشوری شدم. آقای خاتمی به من یک لوح طلایی و چند سکه دادند که اگر نگه میداشتم الآن پولدار بودم.
یک سری کارهای خیلی خوب در حوزههای مختلف سازمانی انجام دادم. سیستان و بلوچستان، بزرگترین پهنۀ جغرافیایی صدا و سیما و یکی از مراکز بسیار سخت بود و از پایین تا بالای استان، از زابل تا چابهار، حدود ۹۰۰ کیلومتر میشد. زمان پرواز داخل استانی، یک ساعت میشد! در آنجا قومیتهای مختلفی وجود داشت و از طرفی با فقر نهادینه و از سویی با فرهنگ غنی و از جانب دیگر با ذهنیتی اشتباه در مورد مردمی مواجه بودیم که واقعاً سختکوش هستند.
اختلافات قومی و عقیدتی و بحرانهای مختلفی نیز در آنجا رخ میداد که بایست مدیریت میشد. با کمک و پیشنهاد خودم کنگرۀ «سیستان و بلوچستانشناسی» در استان راه افتاد. توسعۀ صدا و سیما به گونهای اتفاق افتاد که تقریباً نقطۀ بدون پوشش نداشتیم. مردم استقبال میکردند و برنامههای بومی ساخته میشد.
با کمک دستاندرکاران آنجا، تلاش زیادی برای تغییر ذهنیت مردم دیگر استانها راجع به استان سیستان و بلوچستان کردیم. طبیعت منطقه نیز بکر و ناشناخته بود و ما برای شناساندن آن در تلاش بودیم.
حافظۀ تاریخی ما خیلی ضعیف است. امروز اگر اسم سیستان و بلوچستان را بیاورید، افراد هنوز هم ذهنیتی را دارند که به اشتباه نهادینه شده! کسی به طبیعت زیبای آنجا نمیاندیشد؛ شاید تنها نقطۀ کشور باشد که یک کوه آتشفشان نیمهفعال دارد که از آن دود بیرون میآید؛ ولی خیلیها این را نمیدانند. لباسهای محلی، هنرهای دستی و موسیقی بسیار غنی متنوعی را در آنجا میتوان یافت که شناخته نشده! مناطق تاریخی واقعاً بکری هم دارد.
ما در حد وسعمان طی چند سال کارهای زیادی کردیم که جوایزی هم به آنها داده شد. «تمساح پوزهکوتاه ایرانی» را به ایران و دنیا معرفی کردیم. امیدوارم دیگر دوستان همین مسیر را ادامه دهند ولی من مدتهاست اطلاعی ندارم که چه میکنند.
و بعد از آنجا به تهران برگشتید؟
بله، به تهران برگشتم و مدتی در «سروش صوتی-تصویری» بودم و در حوزۀ تولید فعالیت داشتم. به دلیل سبقۀ مدیریتی خود، در معاونت فنی، «اداره برنامهریزی و انفورماتیک» را راه انداختم و مدیریت کردم. بعد از مدتی، واحد نوپایی به نام «اداره کل فناوری اطلاعات» در صداوسیمای تهران را ساماندهی کردم. همزمان با رشد و توسعۀ کاربرد IT، جزء پیشتازهای این حوزه در کشور بودیم.
زمانی، درگاه وب صدا و سیما، اگر نگویم اولین درگاه سازمانی، اما جزو اولینها بود. در سیستان و بلوچستان نیز یک درگاه وب قوی را برای دانشگاه علوم پزشکی وقت ساختیم که در دانشگاهها تقریباً منحصر به فرد بود؛ البته به کمک بچههای همان جا! همیشه به عنوان یک علاقه در حوزۀ IT فعالیت داشتم.
خب بیایید از دنیای فعالیتهای مدریتی شما فاصله بگیریم و برویم سراغ اصل موضوع مصاحبه. یعنی دنیای وب فارسی. اولین مواجههتان با دنیای وب را به خاطر میآورید؟
قبل از این که وبی وجود داشته باشد من با آن مواجه بودم. ما نسلی هستیم که قبل از این که شبکههای اجتماعی و وب به وجود آیند، یک سری برنامهنویسی ساده با زبان بیسیک با کامپیوترهایی مثل «کمودور ۶۴» انجام میدادیم. بعد هم « آمیگا ۵۰۰» و « آمیگا ۱۰۰۰» که مال اپل بودند به بازار آمدند. اگر آمیگا در بازار میماند، PC هرگز اختراع نمیشد. متأسفانه یا خوشبختانه، به دلیل اشتباه سیاستگذاری اپل، اُمگا (amiga) را رشد ندادند ولی هنوز «شبکه» وجود نداشت. در غرب چیزهای کوچکی به نام BBS یا Bulletin Board System بود که نوعی شبکۀ اجتماعی Text-Based به شمار میآمد که امروز مشابه ندارد.
یک نرمافزار Open Source به نام Wild Cat وجود داشت که میتوانستی آن را روی کامپیوتر خانهات نصب و یک خط تلفن هم وصل کنی تا دیگر اعضا بتوانند به تو زنگ بزنند و پیام بگذارند. مثل یک محیط «چت» میماند ولی تحت داس (DOS) بود، هنوز ویندوز نداشتیم. در محیط چت، تکست مینوشتیم. این بولتن بوردها یا BBSها رشد کردند و کمکم از حالت خانگی بیرون آمدند. من هم یک BBS ساختم. هر کسی میتوانست یک BBS درست کند.
یعنی فروم بودند؟
فروم بودند؛ فرومهایی با محیط کاملاً text-based؛ محیط مشکی داس!
یعنی گرافیک خاصی نداشتند؟
البته بعداً یک نرمافزار آمد که با استفاده از اسکی (Ascii) یک محیط گرافیکی خیلی ضعیف را میساخت. کسانی که آن را داشتند خیلی پز میدادند که «ما اینیم» ولی هنوز وب اختراع نشده بود.
چه سالی بود؟
باز سوالهای سخت کردی که! من اهواز بودم، مربوط به قبل از سال ۶۵ یعنی بین ۶۰ تا ۶۵ است، دقیق نمیدانم. تاریخها را خودت بعداً سرچ کن و در بیاور. این BBSها رشد کردند و بعضی سازمانها نیز به سراغشان آمدند؛ مثلاً صدا و سیما یک بولتن بورد را در مرکز تحقیقات ساخت که خیلی خوب بود و دیتای بسیار زیادی به سمتش آمد. یکی از افسوسهای من این است که محتوای این بیبیاسها را نگه نداشتیم.
در این بولتن بوردها، حجم وحشتناکی از اطلاعات وجود داشت. غربیها آن اطلاعات را عیناً به فضای وب منتقل کردند و این محتوا هنوز هم موجود است، ولی ما همگی را دور ریختیم. هیچ کس نفهمید سر این قصههایی که نوشته شد و اطلاعات و محتواهایی که هر کدام به مثابه گنج بود چه آمد.
در مورد چه چیزهایی چت میکردید و مینوشتید؟
همه چیز بود؛ از کتاب گرفته تا هر چیز دیگر که فکرش را بکنی؛ ولی محدودیت داشت؛ فقط تکست بود؛ مثلاً قصه، خاطره، تاریخ، جغرافیا و….!
آیا اعضای این community مجازی دهه شصتی همدیگر را میشناختند؟
بله، همه اسم مستعار داشتند؛ فرضاً میدیدی یک بچۀ ۱۶ساله به نام «داش غلام» میآید و یک خانم به نام «سگ سبیل» یا هر چیز دیگر! وقتی اینها همدیگر را میدیدند، هیچ کدامشان دیگری را نمیشناخت. آدمها در این مکانها شخصیت جدیدی از خود میساختند؛ آواتار بودند. در این بولتن بوردها ظرفیتهای دیگری هم وجود داشت که هرگز در ایران فعال نشد. هر کدام از اینها یک «سرویس» به شمار میرفت؛ مثلاً tel-net یک سرویس بود که از طریق آن میتوانستی پشت کامپیوتر یک نفر دیگر بنشینی و از آنجا خدماتی بگیری یا بدهی؛ مثلاً کتابخانهها «تلنت» داشتند.
سرویسهای دیگری هم بود که اسمشان را یادم نیست؛ ولی میتوانستی قصه بسازی. «هری پاتر» آن موقع هنوز اختراع نشده بود. تصور کن یک داستان روز را وسط میگذاشتی، هر کدام از شما یکی از شخصیتهای داستان میشدید و role-playing میکردید. اساس این قصهنویسی، role-playing و روانشناسی بود. دهها جور از این نوع گروهها وجود داشت؛ فرضاً در داستان هری پاتر، تو میشدی «آبرید» یا «هرمیون» یا هر کس دیگر، و بعد، هر روز نقش آن شخصیت را بازی میکردی. در فرومهای ادبی و هنری و شعر نیز عضو بودی، فقط هم فروم نبود. BBS فقط یکی از فضاهای ارتباطی آنلاین به شمار میرفت.
داستان وبی که امروزه میشناسیم چطور شروع شد؟
چیزی به نام «شارع» متعلق به مخابرات وجود داشت که به یک BBS به نام Minitel در فرانسه وصل میشد. دو بولتن بورد جهانی قوی در دنیا داشتیم که یکی Minitel فرانسه بود و دیگری AOL آمریکا یا همان American Online؛ بعدها چیزهای دیگری هم ساخته شد. تمام اینها بعداً قدم به وب گذاشتند ولی «شارع» به وب نیامد. وقتی شارع درست شد، میخواستند مشابه فرومهای جهانی شود ولی نشد.
از شارع به عنوان یک درگاه استفاده میکردند. یادم هست آقای حسین شیخ عطار که یکی از بزرگان و از دوستان من بود، در زمانی که آقای غرضی مسئولیت وزارت اطلاعات را بر عهده گرفت ایشان پروتکل X25 را برای این ارتباط به وجود آورد که سرعتش ۲۶۰۰ بایت یعنی ۲ کیلوبایت بود. با مودمهای نفتی وصل میشدیم؛ خیلی سخت بود؛ ولی جالب! بدین ترتیب اینترنت به مرور به ایران آمد. خیلی از ما از همین طریق به اینترنت میآمدیم؛ هنوز وب وجود نداشت. کمکم وب اختراع شد. عمر وب بیش از ۳۰ یا ۳۲ سال نیست. تیم برنرزلی در ۱۹۹۱ آن را راه انداخت.
چند Bulletin Board قوی هم درست شد که باید حتماً اسمهایشان را بگویم. یکی از آنها «ندا رایانه» بود؛ فکر میکنم آقای ناصرعلی سعادت مدیریت آن را بر عهده داشت؛ همان کسی که رئیس سازمان نظام صنفی رایانهای هم بوده است. «مُروا» هم یک بولتن بورد خیلی قوی ساخت. اینها شرکت بودند، یعنی مثل یک تلفن خانگی نبودند؛ پس ۲۴ساعته کار میکردند و تعداد خطوط تلفن خیلی زیادی داشتند و فضاهای بزرگی را شکل میدادند. بچههایی که بعداً جزو فعالان وب شدند در همان شبکهها پرورش یافتند و یکدیگر را شناختند.
زمانی که شما در این BBSها فعالیت میکردید آیا اکثر استفادهها شخصی بود؟
بله، شخصی بود ولی شرکتها و بیزنسها نیز حضور داشتند؛ ولی باز هم به خاطر علاقۀ شخصی مدیر بیزنس! شرکت عابدی در کرج که تجهیزات و رگولاتورهای گاز میساخت یک بولتن بورد با علاقۀ شخصی مدیرانش ساخت به نام «عابدی» که بسیار قوی بود و کار تبلیغاتی هم برای خودش نمیکرد. وقتی متوجه شدم آن شرکت تجهیزات و شیرآلات گاز میسازد تعجب کردم. نمیدانم هنوز هم هستند یا نه، ولی بچههایش آدمهای خوشفکری بودند و نقش زیادی در توسعۀ فضای مجازی ایران ایفا کردند.
«ساپکو» و بعضی شرکتهای خودروسازی نیز بر اثر علاقۀ مدیرانشان BBS درست کردند و حتی «وب» اولیهای ساختند. اولین وبسایتها نیز توسط همین بچهها و بر همین اساس به وجود آمد، ولی کانتنت چندانی نداشتند؛ چون کانتنتها از بیبیاسها ترانسفر نشد و همان جا ماند. دقت کنید که هنوز اینترنتی در کار نیست. برای اتصال به اینترنت مکافات «شارع» را داشتیم. در این زمان مستقیماً با خطهای خیلی ضعیف به یک سِرور وصل میشدیم و در آنجا صفحات وب قرار داشت. آدمهای زیادی در آن هنگام فعالیت میکردند. یادم هست یک آقا، یک وب خیلی پرمحتوا به نام «عقاب» داشت. فکر میکنم او بعدها به خارج رفت. یک جوان هم به نام «ریحانی» یک BBS خیلی پرمحتوا راه انداخت.
شما کمودور ۶۴ را کی خریدید؟
باز هم سؤالهای سخت سخت میکنی. یادم نیست ولی هنوز در عنفوان جوانی من و قبل از BBSها بود. BBS زمانی آمد که ما PC داشتیم. البته PC که در آن زمان میدیدیم هیچ ارتباطی با چیزی که الآن میبینید نداشت؛ اگر خیلی هنر میکردند سرعت آنها به پردازشهای خیلی ضعیف میرسید. یادم هست وقتی هارد ما ۸ مگ ظرفیت داشت کلاهمان را هوا میانداختیم. بعداً هاردهای ۱۲۰ یا ۲۰۰مگ آمد که به «گیگ» نزدیک میشد. خودت دوست داری اینقدر خاطره بگوییم تا به اصل مطلب نرسیم؟
اصل مطلب ما همین است. آیا پیش میآمد که با بچههای فرومها، به قول امروزیها ایونت (event) بگذارید و یکدیگر را در فضای واقعی هم ببینید؟
همیشه این ایونتها بود. بچههای فرومهای مختلف قرار میگذاشتند و یکدیگر را میدیدند. من علاقۀ زیادی نداشتم که مرتب درگیر فضاهای واقعی شوم؛ داشتیم یک دنیای تازه را میساختیم. همیشه بین کارم و این دنیا رفتوآمد وجود داشت. در آن دنیا بیشتر، یاد میگرفتم. داستان را به شکل روایی میگویم. بعد از آن، فضای وب آمد. با آمدن وب، شبکههای اجتماعی نیز شکل گرفتند. اساساً تولد اینترنت با شبکههای اجتماعی بود ولی با آمدن وب، شبکههای اجتماعی؛ حداقل در ایران؛ تا مدتی از بین رفتند و اطلاعات فقط یکسویه داده میشد ولی بعد از مدتی دوباره فرومهای تحت وب شکل گرفتند. یک سری فرومهای ساده بالا آمد که برخی هنوز هم ماندگارند. آدمهای بزرگی ولی گمنام یا کمنام مثل «مجید علوی زاده» آن موقع فعالیت میکردند.
مجید نیز همین خاطرات را برای ما گفته!
مجید آمد و «مجید آنلاین» را ساخت. من مجید را تا زمانی که Startup Weekend را به راه انداختم میشناختم ولی هنوز ندیده بودم. بعد از مجیدآنلاین، بولتن بورد Persian Tools راه افتاد. یادم نیست مدیر پرشین تولز چه کسی بود ولی خیلی فعال بود و محتوای زیادی ساخت؛ هنوز هم هست. یک سری انجمنها و فرومها در فضای وب شروع به کار کردند.
هنوز، نه فیسبوکی در کار بود و نه امثال آن! فرومها شبکههای اجتماعی خوب و متنوعی بودند. بهتدریج فرومهای تخصصی در حوزههای مختلف به وجود آمد. همان طور که عرض کردم، من هم در کنار زندگی حرفهای خود، یک زندگی مجازی نیز داشتم؛ میتوان اسمش را «دنیای موازی» نیز گذاشت. در دنیای مجازی، تقریباً همیشه به اسم خودم کار میکردم. تا اینکه در سال ۲۰۰۱ حادثه ۱۱ سپتامبر رخ داد.
آیا آن موقع ایران بودید؟
همین موقع حرکت عجیب و غریبی را برای اولین بار در وب دیدیم. روزانه بیش از ۴ یا ۵ ساعت به سختی به فضای اینترنت میآمدم و میدیدم وبلاگها دارند شکل میگیرند. وبلاگها قبلاً اختراع شده بودند ولی بعد از ۱۱ سپتامبر ناگهان جهش عجیب و غریبی کردند و تبدیل به کانون توجه شدند. ما هنوز نمیدانستیم که وبلاگ چیست.
همین طور که وبلاگهای خارجی را پیگیری میکردم ناگهان با شخصی به نام «سلمان جریری» روبهرو شدم که وبلاگ فارسی درست کرده بود؛ او اولین وبلاگنویس فارسی بود. نمیدانم که الآن ایران است یا دوبی. سلمان را در اولین Startup Weekend یا شاید در اولین جشنوارۀ وب دعوت کردم. سلمان در دوبی زندگی میکرد و آن موقع به ایران آمد؛ خیلی هم دوست داشت به ایران بیاید؛ الآن نمیدانم در کجاست. پسر نازنینی بود.
چرا میگویید که اولین بود؟
چون اولین بود. سلمان اولین وبلاگنویس به شمار میآمد. دومین وبلاگنویس، حسین درخشان بود ولی حسین سر و صدای زیادی بپا کرد.
ولی حسین درخشان به اولین وبلاگنویس فارسی معروف است.
این یک اشتباه در ثبت تاریخ است. «سلمان» اولین وبلاگنویس ایران بود ولی پسر محجوب و آرامی بود. «حسین» آن موقع یک ستون در یکی از روزنامهها راجع به «فناوری» داشت. در نتیجه وقتی حسین شروع به وبلاگنویسی کرد، نقش خیلی بیشتری را عهدهدار شد چون ترویج وبلاگنویسی عملاً توسط حسین درخشان صورت گرفت.
او یکی از مروجین اصلی بود. ۷ یا ۸ وبلاگنویس اول که آمدند، من هم دائم از خود میپرسیدم «چرا من وبلاگ نمینویسم؟». بعداً با نام… بماند…. وبلاگی را به وجود آوردم. شاید آن موقع هفتمین وبلاگنویس بودم. همان موقع که وبلاگ حسین را دیدم میخواستم من هم بنویسم ولی در این فاصله چند نفر دیگر هم آمدند و من جزو هفت یا ده تای اول شدم که وبلاگنویسی را شروع کردم.
من از نظر عقیدتی و منش اجتماعی با بعضیهای دیگر متفاوت بودم. حسین یک دایرکتوری ساخت که میخواست تبدیل به دایرکتوری وبلاگهای فارسی شود؛ واقعاً هم خوب کار میکرد. هر کس وبلاگ مینوشت میآمد به حسین میگفت «وبلاگ من را هم در دایرکتوری خود بگذار که همه بتوانند به وبلاگها دسترسی پیدا کنند». آن موقع منش فکری حسین قدری روشنفکرانه بود و به تیپهای خاصی بیشتر گرایش نشان میداد.
او به آن گروه از وبلاگها بیشتر بها میداد و یک طیف هم بیرون ماندند. من هم به عنوان یکی از بنیانگذاران وبلاگنویسی فارسی جزو لیست وی بودم. آن موقع همه ما را میشناختند و نمیشد که ما را انکار کنند، ولی بچههای جوانتر انکار میشدند. برای من مهم نبود که انکار بشوم یا نشوم.
شما راجع به چه چیزی مینوشتید؟
مطالب عمومی مینوشتم؛ همه چیز؛ از سیر تا پیاز!
دایرکتوری حسین درخشان چه تاثیری در توسعه وب فارسی داشت؟
دایرکتوری حسین باعث رشد سریع وبلاگنویسی شد. چون آدمها یکدیگر را میشناختند و به تدریج طیفهای مختلفی به میدان میآمدند؛ مثلاً آن موقع یک خانم بود که از نوشتههایش خوشم نمیآمد؛ بعداً به انگلستان رفت و جزو مجریهای BBC شد. او به اسم «خورشید خانم» مطلب مینوشت؛
خانم دولتشاهی بود…؟
من از نوشتههایش بدم میآمد. ما هم جوان بودیم و در برابر دیدگاههایش موضع میگرفتیم؛ در بعضی محیطها با هم کَل و دعوا میکردیم. چنین افرادی بولد (Bold) و تبدیل به اسطوره میشدند. وقتی هم همایشی میگذاشتند، چون وبلاگ تبدیل به یک پدیدۀ لوکس شده بود، به چنین افرادی جایزه میدادند. هر کس هم میخواست به فضای وبلاگنویسی برود، مرید چنین افرادی میشد؛ ولی بعضی آدمها که مطالب بسیار پرمحتوا و پرمغز و ارزشمندی مینوشتند، عقب میماندند. اسمشان را شاید راضی نباشند که بگویم ولی اکثراً بعد از مدتی تعطیل شدند. Hit خوردن و این که چند نفر تو را ببینند یک جور افتخار به حساب میآمد. همه کنتور میگذاشتند که تعداد بینندگان را بفهمند.
این کنتور مربوط به کدام سرویس بود؟
عمدۀ سرویسها در ابتدا BlogSpot بودند و بعداً Persian Blog هم آمد. تقریباً همه روی بلاگ اسپات مینوشتند. بعضیها که خیلی دستشان به دهانشان میرسید وبلاگ اختصاصی میساختند. Engine وبلاگ این قابلیت را داشت. مثلاً من دامین خودم را داشتم ولی از انجین بلاگ اسپات استفاده میکردم. یکی از وبلاگهایی که در این زمینه نقش اساسی داشت، و نمیدانم نویسندهاش که بود؛ را به نام «مدرسۀ وب» میخواندند که رایگان وب را به ایرانیان آموخت. HTML را او یاد داد. ما هم کمک میکردیم.
حسین درخشان و امثال او خیلی بالا میپریدند و دیگر جواب کسی را نمیدادند. ولی تک و توک افرادی مثل من که سرآمد برنامهنویسی به شمار میرفتند با بچهها راحت ارتباط برقرار میکردند. کسی که برای اولین بار میخواست وبلاگ بنویسد سؤالهای بچگانه داشت، ولی معمولاً کسی جوابش را نمیداد. بچههای قشنگی هم در آنجا پا گرفتند؛ یکی از آنها «امیر عظمتی» بود که الآن «مهندس امیر عظمتی» به عنوان یکی از متخصصین کامپیوتر شناخته میشود. آن موقع یک بچه محصل بود. در حوزۀ ادبیات نیز وبلاگهای بسیار فاخر و ارزشمندی درست شد. بعضی نویسندههای کشور، مستقیماً وبلاگ مینوشتند.
یکی از گمنامهای وبلاگنویسی فارسی، مرحوم «فرهاد مهراد» است که وبلاگش فوقالعاده عالی بود و هیچ کس نمیدانست که او همان فرهاد خواننده است.
کی مشخص شد؟
بعد از مرگش!
اسم وبلاگش چه بود؟
یادم نیست. مطالب متنوعی میگذاشت. آدمهای باارزش ولی گمنام در وبلاگنویسی فارسی، زیاد فعالیت میکردند.
راجع به چه تعداد آدم دارید صحبت میکنید؟
مثل اینکه حوصلۀ تو زیادتر از من است! تعداد وبلاگنویسان فارسی در کمتر از یک سال از ۱۰۰۰ نفر گذشت. گسترۀ جغرافیایی وبلاگنویسی هم تمام ایران و حتی خارج از ایران بود. من در ۲۰۰۱ وبلاگ خود را راه انداختم؛ همان سالی که وبلاگنویسی نیز آغاز شد. «سلمان» و «حسین» نیز همان سال آغاز کردند؛ همگی ۲۰۰۱ بودیم؛ تقریباً جزو ۱۰۰ تا وبلاگ اول کشور به شمار میرفتیم. بعد وبلاگهای بیشتری آمدند و با جمع دیگری از دوستان آشنا شدم.
آن موقع بعضی ایرانیهای خارج کشور مثل «خورشید خانم» که البته هنوز به خارج نرفته بود شروع به وقیحنویسی کردند. «رضا قاسمی» وقیح نمینوشت و یک نویسنده بود ولی نوع نوشتارش حاوی فحشهای رکیک بود. بعضیها رکیک مینوشتند و برخی وقیح! اکثر وقیحنویسها به اسم خانم فعالیت میکردند؛ البته بسیار هم پرطرفدار میشدند. این وبلاگها در دایرکتوری آقای درخشان جاهای خوبی پیدا میکردند. به تدریج جوانها و جدیدهایی که میخواستند وبلاگ بنویسند به آنها تأسی میکردند.
یکی از اولین نویسندگان وبلاگ که سهم خوبی هم در توسعه آن داشت «امیر عظمتی» بود. بعدها فهمیدم که آن موقع هنوز یک دانشآموز دبیرستانی بوده و یک وبلاگ به نام «یک کلیک برای همیشه» به آدرس Azemat.com (عظمت دات کام) داشت. او کارهای قشنگی میکرد. آن موقع تازه جیمیل راه افتاده بود. برای جیمیل میبایست دعوتنامه میداشتیم.
امیر و چند تا از بچههای جوان از عدهای پول میگرفتند و برایشان اکانت جیمیل میساختند. آن موقع engineهای دیگری هم شبیه وردپرس درست شد و این بچهها که خورۀ اینترنت بودند آنها را یاد گرفتند و برای بقیه نیز با دریافت وجه، اینها را نصب میکردند. در واقع اولین کسبوکارهای اینترنتی را آنها راه انداختند؛ برای ملت وبلاگ میساختند، engineهای مستقل میگذاشتند و بعد هم هاستها و میزبانهای وب شکل گرفتند. هنوز فروشگاه اینترنتی و درگاه پرداخت در کار نبود. آن بچهها پیشتازان کسب و کار آنلاین به حساب میآمدند.
این دوره چقدر طول کشید؟
دورۀ کوتاهی است؛ طولانی نیست. من با تعدادی از بچههایی که قدری همفکر بودیم و نسبتاً فاخرتر مینوشتیم یک community ساختیم. عدهای در داخل کشور بودند و عدهای در خارج؛ مرزها شکسته شد و دیگر مرزی وجود نداشت. یک انجمن به نام «جارچی» ساختیم که فکر میکنم دامینش هنوز به نام من یا به نام آقای مدرس باشد.
«جارچی» اولین وبلاگ گروهی ایران شد. بعداً ۱۰۰ تای دیگر هم شکل گرفت و هیچ کس هم جارچی را در تاریخ به ثبت نرساند. دلم میخواست یک نفر تاریخ وبلاگنویسی ایران را مینوشت. اگر به archive.org بروید شاید بقایای جارچی را پیدا کنید. جارچی محلۀ تازهای شد برای این که عدهای آدمهای دیگر هم که متفاوت فکر میکردند بتوانند به میدان بیایند. آن موقع بعضی آدمهای مذهبی به فضای وب میآمدند ولی هنوز وبلاگهای مذهبی درست نشده بود.
بعداً با آمدن «پارسی بلاگ» و یک سری سرویسهای وبلاگ قم و چند جای دیگر طلاب هم وارد شدند و وبلاگهای مذهبی نیز به وجود آمدند. آن موقع هنوز وبلاگهایی که «نوع دیگری» فکر میکردند یعنی وبلاگهایی که ارزشیتر، فاخرتر یا مرتبط با ادبیات بودند. آدمهای زیادی آمدند و رفتند.
یادم هست در «جارچی» صفحات زیادی درست شد. آن موقع بچهها وبلاگ «خانۀ کاریکاتور» را ساختند و یک صفحه به نام «کاریکاتور» در جارچی گذاشتیم که بچهها تمام کاریکاتورهایشان را آنجا میگذاشتند. قسمت شعر و ادبیات درست شد و بخش مصاحبه! یادم هست یکی از اولین مصاحبههایمان مصاحبهای مفصل با حسین درخشان بود که راجع به خیلی چیزها گفت. بچهها کارهای خوبی در آنجا انجام میدادند.
جارچی در چه سالی راه افتاد؟
همۀ اینها یک سال یا شش ماه بعد از ۲۰۰۱ بود یعنی بلافاصله همگی پشت سر هم میآمد. تمام این اتفاقات در یک سال اول وبلاگنویسی فارسی رخ داد. یواش یواش ارتباطاتی با آن آدمها به وجود میآمد و کامیونتیهای متعددی شکل میگرفت که ارتباط آنها از محیط وبلاگنویسی بیرون میآمد. یادم هست که سهم محتوای فارسی در دنیای مجازی زیر ۱% بود. بعد نهضت وبلاگنویسی توانست این سهم را ارتقا دهد؛ واقعاً یک نهضت بود.
به جرأت میگویم بیشترین سهم محتوای فارسی در فضای مجازی و ارتباط ایرانیان سراسر دنیا را وبلاگها داشتند؛ هنوز شبکههای اجتماعی اختراع نشده بود یا اگر شده بود رواج نداشت. دقیق یادم نیست ولی فکر میکنم فیسبوک بعدها آمد. اسم شبکهها ای اجتماعی و وبلاگها مرتب عوض میشد. بعداً توئیتر آمد. برای ما عجیب بود که در توئیتر، هر مطلب وبلاگ بایست به صورت جملهای کوتاه نوشته میشد.
چیزهای دیگری هم آمدند و رفتند؛ مثل «اورکات» اورکات بعد از ۲۰۰۱ شکل گرفت؛ آن هم داستانی داشت و میگفتند که محصول سفارشی FBI یا CIA است برای این که بتواند ذهن آدمها را بخواند؛ چون آنها میتوانستند همه چیز را شنود کنند ولی قادر به شناخت عقیدهها نبودند؛ اورکات کمک میکرد که عقیدهها شناخته شود. بعد از ۱۱ سپتامبر آمریکا تازه متوجه شده بود که یک نسل دارد زیر پوست جامعۀ آمریکا شکل میگیرد که نوعی از اعتراض را دارد و آنها قادر به مدیریتش نیستند.
خاستگاه کسانی که برجهای دوقلو را با هواپیماها زدند آمریکا بود؛ یعنی اینها در آمریکا متولد شده و بعداً مهاجرت کرده بودند. در همین دوران، سازمانی اطلاعاتی آمریکا به کتابخانههای عمومی میرفتند و Index Cardها را بر میداشتند تا سیر مطالعاتی آدمها را بفهمند. اورکات، اگر توهم توطئه نباشد، میتوانست نقش زیادی در ارائه افکار مخاطبین داشته باشد. دیتابیس آن یک big data بود که میتوانستند آن را بکاوند. البته اورکات بر خلاف انتظار آمریکا، بیشتر در ایران و برزیل و یکی دو کشور دیگر پا گرفت. شاید تصور رایج آن زمان درست نبوده!
به هر حال در پی ماجرای وبلاگنویسی به تدریج با آدمهایی آشنا میشدم که گویا به فکر کسبوکار در فضایی تازه افتاده بودند. بعضیها سرویس هاستینگ میدادند، برخی ثبت دامین و… ولی هنوز چیزی به نام فروشگاه یا خرید و فروش از طریق فضای مجازی رخ نمیداد. کسب و کارهای اینترنتی خیلی کوچک و نوجوان بودند. من هم آنجا میپلکیدم و فعالیت مستقیم خود را کم کردم تا بیشتر به فعالیتهای حرفهای بپردازم. مشغلهام زیاد شد.
در سال هشتاد و خردهای، که یادم نیست، مدیرکل IT صدا و سیما بودم و مطالعهام را از طریق وب ادامه میدادم. همان موقع با بعضی دوستان آشنا شدم که بیرون از وب نیز یکدیگر را ملاقات میکردیم؛ مثلاً دوستانی از دفتر «همکاریهای فناوری ریاست جمهوری» که با آنها رفت و آمد داشتیم. احساس میکردم حرکتهای جدید و بدیلی دارد رخ میدهد.
به مرور عدهای متوجه شدند که باید IT را جدیتر گرفت و سرمایه به این بازار بیاید. ما نیز با بعضی از دوستان در این مورد صحبت میکردیم. یکی از بزرگانی که آن موقع مدیر دفتر همکاریهای فناوری ریاست جمهوری بود در این زمینه فعالیت بیشتری داشت. هنوز «معاونت علمی و فناوری ریاست جمهوری» وجود نداشت؛ بلکه «دفتر همکاریهای فناوری ریاست جمهوری» داشتیم.
دفتر همکاریها حرکتهای خیلی بزرگی میکرد. آن موقع تازه فروپاشی شوروی اتفاق افتاد و «دفتر» از طرف دولت مأموریت پیدا کرد که برود پتنتهای آنجا را بخرد یعنی در شوروی، هند و جاهای دیگر، دانشمندانی که Patent یا کارهای نصفهنیمه داشتند از آنها خریداری میکرد. کارهای بزرگی اتفاق افتاد؛ فرضاً در همین مدت کیت تشخیص ایدز را ساختند که فکر میکنم بیس آن روسی بود؛ و بعداً فروش و انتقال تکنولوژی به کانادا صورت گرفت. یک سری داروهای زخم پای دیابتیها و خیلی چیزهای دیگر نیز اتفاق افتاد که بدیع بود.
در نانوتکنولوژی کارهای زیادی شد و دانشمندان و نخبگان زیادی را جذب کردند. مدیرکلش آقای سجادی بود که بعدها سفیر ایران در روسیه شد. او آدم بسیار مشفقی بود. اگر بتوانید روزی پیدایش کنید گفتهها و تجارب ارزشمندی دارد. ایشان عضو هیئتمدیرۀ تأمین اجتماعی شد و در فرصتی کوتاه، هلدینگی را به وجود آورد تا در حوزۀ فناوریهای نوین کار کند. آن هلدینگ جزو اولین حرکتهای بزرگی بود که میتوانست پولی که همیشه در صنایع مختلف از جمله ساختمان پخش بود را به سمت فناوری اطلاعات بیاورند.
یعنی IT تبدیل به یک صنعت شود.
بله!
فکر میکنم فنآوا هم همان موقع شکل گرفت.
هنوز هیچ شرکت فناوری در کار نبود. در شستا هلدینگی به نام «شمص» مخفف «شرکت مدیریت صنایع نوین تأمین» به وجود آمد. من هم رفت و آمدهایی در شمص داشتم. آقای دکتر شاه میرزایی که الآن از مدیران IT صدا و سیما است همراه با تنی چند از دوستان بنیانگذار آن حرکت شد. آنجا در چند حوزه کار میکردیم که یکی از آنها آوردن ۳G به ایران بود. در مورد جامعهای حرف میزنیم که ۵ سال طول کشید تا SMS را پذیرفتند که فعال شود. آن موقع نسل ۳ یا ۳G بالاترین نسل موبایل بود. حرکتها و مشاورههایی اتفاق افتاد و عدهای از دوستان، مشاورین رگولاتوری مخابرات شدند و به من نیز مأموریت دادند که این حرکت را در مجموعۀ شمص سامان دهم.
یک شرکت به نام «تأمین تلکام» یا «شرکت ارتباطات تأمین» را ساختیم که بعداً تبدیل به «رایتل» فعلی شد. هنوز هم فکر میکنم اسم «رایتل» همان «شرکت ارتباطات تأمین» باشد. ما در مزایدۀ اپراتور سوم برنده شدیم. الزام بود که یک طرف خارجی هم داشته باشیم. طبق معمول، به محض این که برنده شدیم مدیران ارشدتر از ما یک سری چانهزنیها انجام دادند و باعث شدند طرف خارجی در ایران نماند. عین جریان ایرانسل و تورکسل در اینجا نیز اتفاق افتاد؛ این مسئله در دورۀ ریاست جمهوری آقای احمدینژاد بود.
با پیگیریهای سنگین توانستیم مجوز اپراتور سوم را به نام خودمان، بدون حضور طرف خارجی، بگیریم. چون تکنولوژی نسل سوم فوقالعاده وابسته بود، کار بسیار سختی داشتیم. من بعد از گرفتن مجوز، دوسه تا کار دیگر مثل «بلیط الکترونیکی» را نیز در رایتل راه انداختم. بلیطهای الکترونیکی کرج و چند جای دیگر را راه انداختیم. بعد از این که مدیرعامل رایتل شدم، دیگر در صدا و سیما نماندم و خودم را بازنشسته کردم. بازنشستگی در صدا و سیما بیست و پنج ساله است. من در سال بیست و هفتم یعنی با دو سال اضافه خدمت بازنشسته شدم.
سپس به عنوان مدیرعامل تأمین تلکام فعالیت میکردم و اسمش را نیز به جای «تأمین تلکام» رایتل گذاشتیم. در حوزۀ «سلامت الکترونیک» نیز کارهایی کردیم. پروژۀ بلیط الکترونیکی کرج را نیز از طریق یکی از شرکتهای «شمص» انجام دادیم. شرکت «سلامت الکترونیک هدی» در زمینۀ کارتهای هوشمند کار میکرد و کارتهای الکترونیک سلامت و تأمین اجتماعی را در آنجا ساختیم. بعد یک شرکت خاص را برای بلیطهای الکترونیکی به نام «هدی ارقام» ساختیم. بعد مرا در جای دیگری دعوت به کار کردند و یک هلدینگ به نام «تابا» راه انداختم که سرمایهاش از «سرمایهگذاری بنیاد تعاون سپاه» آمد. اینها که میگویم برای توضیح در مورد خودم نیست بلکه دارم میرسم به تاریخی که تو علاقهداری دربارهاش بیشتر بدانی.
وقتی تابا را ساختیم چند شرکت را خریدیم و شروع به کارهای جدیدی در حوزۀ IT کردیم. شرکتی که در حوزۀ بلیط الکترونیکی کار میکرد را خریدیم و خودم این سیستم را در کرج راه انداختم. «تالیا» را نیز گرفتیم ولی به دلیل پیچیدگی سهامداری، نتوانستیم تالیا را احیا کنیم با این که ظرفیتهای خوبی داشت و از ابتدا به شکل قشنگی طراحی شده بود. دفتر تابا در نیاوران بود. با یک مرد دانشمند بسیار جذاب آشنا شدیم که برای سازمان ملل یعنی «یونیدو» کار میکرد؛ شاید هم بازنشستۀ سازمان ملل بود؛ به نام «دکتر احمد ملایری»! دکتر احمد ملایری، انسانی فرهیخته و بسیار جذاب بود و کارهای عجیب و غریب زیاد کرده بود؛ مثلاً تجربۀ کارهای توسعه در آفریقا و ابداع بعضی چیزهای جذاب را داشت. ایشان در اتریش و آلمان و آن طرفها اقامت داشت.
دکتر احمد گاهی پیش ما میآمد چون در حوزههای سرمایهگذاری بودیم و تصادفی آشنا و بعد هم دوست شدیم. آن موقع ERP مد شده بود؛ همۀ سازمانهای بزرگ میخواستند ERP راه بیاندازند. ERP مخفف سه کلمه به معنای «مدیریت منابع سازمانی» است. تمام منابع شما اعم از نیروهای انسانی، مالی، زمان و… در این مجموعه مدیریت میشود؛ فراتر از نرمافزارهای حسابداری و امثال آنهاست. بزرگترین و معروفترین engine برای این کار به نام SEP و ساخت آلمان بود. این شرکت آلمانی در دوران تحریم به ایران چیزی نمیفروخت ولی دلالهایی وجود داشتند که نرمافزارها و لایسنسهای شرکتهای دیگر را میگرفتند و به جاهای دیگر میفروختند. در اروپا نیز این کار رسم است؛ ولی ممکن بود نرمافزارشان یک درجه با آخرین آپدیت تفاوت کند. آدمهایی از طریق آقای ملایری به ما معرفی شدند. البته آقای ملایری کارهای دیگری هم انجام میداد و رابطۀ ما محدود به این مورد نبود.
آقای دکتر ملایری مایل بودند از این نرمافزارها از طریق شرکایشان به ما بفروشند؛ البته در قالب شرکتهای مشارکتی که آن موقع داشتیم. در عین حال میخواستند کارهای دیگری نیز در حوزۀ محیط زیست انجام دهند؛ مثلاً یک فاند را جور کرد که در زمینه محیط زیست فعالیت کند. همۀ کشورها الزام داشتند عناصر مخرب محیط زیست مثل سم DDT را جمع کنند. DDT در گذشته در کشاورزی استفاده میشد اما چون محیط زیست را نابود میکرد.
کشورها موظف به جمعآوری آن و مدیریت زبالههای صنعتی هستند. پولهایی برای این کارها وجود داشت و صندوقهای توسعهای سازمان ملل که ما نیز عضوش بودیم پولی میدادند که این کارها را بکنیم ولی در ایران نمیتوانستیم! من نیز به ایدههایشان علاقمند میشدم. جلساتی در این زمینهها میگذاشتیم. ایشان میتوانست کمک کند که نرمافزارها و پلتفورمهایی را به ایران بیاوریم.
یک جوان هم همراه آقای دکتر به جلسات میآمد به نام «محسن ملایری»! البته دوسه تا ملایری بودند؛ هم پسر آقای دکتر، هم مهدی، هم دکتر یحیی! ارتباط ما با «محسن» به تدریج بیشتر شد؛ بچۀ خیلی خوشذوق و جذابی بود. آن موقع یکی از سرویسهای دانلود محبوب بود که او نمایندگی فروش اکانتهای آن شرکت را داشت و کار بزرگی کرد که آن موقع ارزشمند به نظر میرسید. او با شرکت خارجی صحبت و آنها را مجاب کرده بود که دسترسی به فایلهای خلاف شئونات ایران از دیتابیسشان حذف شود. به این شکل توانست مجوز قانونی بگیرد و با امنیت کار کند.
آن موقع دفترم در نیاوران بود و داشتم هلدینگ تابا را راه میانداختم. یک روز محسن وقت گرفت که با دو تا از بچهها پیش من بیاید. دفترم همیشه به روی جوانها باز بود. محسن همراه با «شایان شلیله» و «پویا رجامند» پیش من آمدند و گفتند «بسماللهالرحمنالرحیم، ما تعدادی جوانهای وبی را دور هم جمع کردهایم و میخواهیم یک کسب و کار اینترنتی راه بیاندازیم و ساماندهی کنیم.
میخواهیم شرکت بزنیم». این صحبتها حاصل چند جلسه مذاکره بود. میگفتند «بیایید یک شرکت مشترک بزنیم و شما هم درصدی بگیرید که بالای سرمان قرار بگیرید و کمکمان کنید». نهایتاً یک شرکت به نام «خاورزمین سیستم کیش» درست شد. ما هم گفتیم «سهمها بالمناصفه یعنی مساوی باشد. آن موقع محسن گفت «انتظارمان این بود که تو حداقل ۵۰ یا ۶۰% را بخواهی» گفتم «نه، دلیلی ندارد، هر کس حاصل کار خودش را بر میدارد».
شما با شخصیت حقیقی خودتان به آن شرکت رفتید؟
بله، با شخصیت هلدینگ نرفتم. آنها هم دنبال شخصیت خودم بودند؛ پول نمیخواستند. من هم خیلی ساده و بدون مطالعه و شناخت، از حرکتی که داشت میشد و این که بچهها را دور هم جمع میکردند خوشم آمد. «محسن» یک دفتر در «فاطمی» جور کرد که مال پدر یا عمویش بود؛ یک اتاق در دفتر داشت و از اتاق کنفرانس نیز میتوانستیم استفاده کنیم.
جلساتمان را در آنجا میگذاشتیم. نشستهایی به نام «فعالین وب» برگزار کردیم ولی بعداً اعتراض شد که «نگویید فعالین وب چون افراد دیگری هم جزو فعالین وب هستند. باید بگویید «جمعی از فعالین وب» چون همه را در بر نمیگیرد». اکثر قریب به اتفاق بچههایی که آن روز در فضای مجازی فعال بودند، حداقل یکی دو بار به جلسات آمدند. هیچ کس نبود که از آن فضا پول در بیاورد و یک بار در جلسۀ ما ننشسته باشد.
آنجا چکار میکردید؟
مینشستیم حرف میزدیم که «چکار کنیم؟ چکار نکنیم؟ چطور همدیگر را پوشش دهیم؟». خیلیها کانتنت داشتند ولی نمیدانستند چطور پول در بیاورند؛ یک بنر میگذاشتند و به صورت کلیکی پول در میآوردند.
چه سالی بود؟
تو را به خدا برو سوالها را از شایان بپرس، سالها یادم نیست. حدود ۸۶ یا ۸۷ بود، شاید هم نبود؛ به هر حال اواخر دهه هشتاد میشد. میخواستیم ساماندهیهایی انجام دهیم. خیلی دوست داشتم که یک نوع RAS درست کنیم که همۀ بچهها با هم باشند. شکوریها که آپارات را ساختند نیز آنجا بودند. هرکس که در دنیای وب شهرتی داشته در آنجا هم بوده! جلسات به شکل منظم تشکیل میشد و افراد مختلفی میآمدند و صحبت میکردند. به دلایلی بین آنها چسبندگی ایجاد نشد ولی هستۀ اولیه ماندند.
یک سری محصولات ابتدایی وجود داشت و محصولات دیگری نیز در آن شرکت ساختیم. یکی از محصولات ابتدایی این بود که شایان شلیله یکی دو سال چیزی به نام «جشنوارۀ وب فارسی» را در فضای مجازی ساخته بود. تصمیم گرفتیم که با دبیری من، جشنوارۀ وب فارسی را از فضای مجازی بیرون آوریم و سومین یا چهارمین جشنواره را در مقیاس بسیار بزرگی با سالن و تشکیلات برگزار کنیم. من هم که سابقۀ برگزاری چندین جشنواره را داشتم به آنها کمک کردم. من دبیر جشنوارههای سوم و چهارم بودم.
جشنواره را راه انداختیم و خوشبختانه خیلی استقبال شد. تقریباً تمام فعالین کسبوکار، وب و محتوا آمدند. اولین سالنی که گرفتیم در جایی به نام «مرکز تحقیقات علوم انسانی» یا «تحقیقات مدیریت» یا چیزی شبیه آن بود؛ در خیابانی پشت خیابان «شیراز» و اطراف «کردستان» بود؛ جای خیلی خوب و شیکی را گرفتیم. میخواستم جشنواره را از روی «وبی» کپی بزنم و تا حدی نیز به آن نزدیک شدیم.
یکی از کارهای جشنواره معرفی ایدههای برتر بود. بین سالهای اول و دوم متوجه شدیم که خیلی از ایدههای عالی چند ماه بعد از تولدشان میمیرند؛ چه مربوط به کسب و کار باشند، چه محتوا و چیزهای دیگر! به هر حال دوام نمیآوردند. من با بچهها صحبت کردم که ایدهها را به سمت اجرا ببریم. اشکال اساسی این بچهها آن بود که از ایده فوراً به سمت اجرا میپریدند در حالی که، نه بیزنسپلن بلد بودند، نه طراحی، نه کسب و کار! فضای کسب و کار بیرحم است و آنها اصولش را نمیشناسند.
چند جوان یک ایده به ذهنشان میرسد، بلافاصله پولی از این و آن میگیرند، ایده را میسازند و بعد هم شکست میخورند و ایده به قبرستان میرود. بچهها نیاز داشتند که قدری پختهتر عمل کنند. بایست یادشان میدادیم؛ ولی نمیدانستیم چکار کنیم.
در همان جلسات کسب و کار متوجه شدیم که بچهها بلد نیستند پول در بیاورند. مرتب نتورک میساختیم. یک فروشگاه هم درست کردیم به نام Efinder که فقط محصولات مجازی میفروخت. یکی از محصولاتمان هم «جشنواره وب» بود ولی این نیت را دنبال میکردیم که آن را به یک NGO بسپاریم و خودمان درگیر نشویم.
آن موقع «گریفون» تازه در دنیا رایج شده بود و من «گریفون» را مطرح کردم و بچهها نیز دربارهاش تحقیقاتی انجام دادند و اول گفتند «نمیشود» بعد گفتند «میشود» و بعد از چند مدت «تخفیفان» راه افتاد. در مورد محصولات مختلف صحبت میکردیم. گاهی بچهها حرف گوش میدادند، گاهی نمیدادند، گاهی من کوتاه میآمدم و گاهی آنها کوتاه میآمدند و بالاخره جمعبندی میکردیم که کاری انجام دهیم.
وقتی گفتم «باید به بچهها چیزی یاد بدهیم و علت شکست بچهها گم شدن ایدههایشان است» محسن که اهل سرچ بود و با دنیا بیشتر از ما ارتباط داشت یک روز گفت «چیزی به نام استارتاپویکند در دنیا هست که در سیلیکونولی زیاد رواج دارد». ما هم مطالعه کردیم و دیدیم چیز خوبی است. محسن هم یک دوره به خارج رفت و بررسی کرد. ساختار استارتاپویکند این بود که هر فرد به صورت مستقیم به آن وصل میشد و میتوانست سازماندهنده باشد؛ اینطور نبود که در یک کشور نمایندهای داشته باشند.
ما هم میخواستیم نمایندۀ آنها بشویم ولی گفتند «اینطور نیست که نماینده بپذیریم، هر کسی میتواند مستقیم خودش کار کند». محسن را به ترکیه فرستادیم و در یکی از ایونتها شرکت کرد تا کم و کیف استارتاپویکند را یاد بگیرد. بعد تصمیم گرفتیم یک استارتاپویکند عمومی را در ایران برگزار کنیم. یادم هست اولین استارتاپویکند را که برگزار کردیم یک آقای تسهیلگر اهل ایسلند نیز به ایران آمد.
بعد از مدتی دیگر نیاز به خارجیها نداشتیم. من باز هم تغییراتی دادم و آن رویداد را ایرانیزه کردم. ۵۴ ساعت Startup Weekend برگزار میشد و شبانهروزی بود. ما از حیث بیرون ماندن خانمها محدودیت داشتیم و محیط خوابگاهی هم در اختیارمان نبود؛ و ضمناً نمیخواستیم وارد این حوزه شویم. استارتاپویکند یک سری حامی معنوی مثل گوگل و مایکروسافت داشت که حمایتشان فقط در حد کف زدن بود؛ نه بیشتر! یادم هست آن موقع «رجانیوز» یک مقالۀ بسیار تند… واقعاً تند… در حد «اعدام باید گردد» نوشت علیه استارتاپویکند اولیه؛ ولی خوشبختانه با یک سری گفتگوها و لابیها، قضیه ختم به خیر شد؛ واگرنه این حرکت هرگز پا نمیگرفت.
همزمان با ما، کمی زودتر یا دیرتر، بعضی دوستان دیگر هم میخواستند کارهایی انجام دهند. آقای «غانمزاده» حرکتی را شروع کرد و بعد هم ادامه داد. ما در این حوزه منحصر به فرد نبودیم اما کار منحصر به فردی انجام میدادیم، چون کار سازماندهی شده و پُرتبلیغاتی انجام میگرفت. بچههای دیگر هم کارهایی میکردند و گاهی از آنها به عنوان استاد دعوت میکردیم که به نشستها بیایند. آنجا هم دبیر دورههای اول، دوم و سوم استارتاپویکند بودم.
استارتاپویکند فقط در تهران برگزار شد؟
بله، در تهران بود. یک لوح هم درست کرده بودیم که به عنوان گواهینامه به بچهها میدادیم و بعداً مد شد؛ قبلاً، از این خبرها در استارتاپویکند اصلی نبود. یک سری جوایز و تندیسها هم به بچهها میدادیم که در استارتاپویکند اصلی نبود. فکر میکنم اولین نفری که آوردیم اهل ایسلند نبود، از نیوزلند آمد. دومی از یک جای دیگر! اگر سرچ کنید تاریخهای دقیق و اسم آدمها در میآید. اولین، دومین و سومین دورۀ استارتاپویکند را بچهها برگزار کردند و من هم دبیر بودم. بعد تصمیم گرفتم یکی از این رویدادها را در کرج بگذارم.
همان موقع یکی از شاگردهای دورههای اولمان میخواست در بیرجند هم چنین دورههایی بگذارد. من هم پذیرفتم که به جای کرج به بیرجند بروم. بعد از مدتی از خود پرسیدیم «خوب، بعدش چی؟». بعدش دوسه تا اتفاق افتاد. یک دوره به نام Next آمده بود که یکی را بچهها در «خاورزمین سیستم کیش» برگزار کردند. تیمهای برتری که در استارتاپویکند درست میشد در نکست آموزشهای بیشتری طی دو یا سه هفته میدیدند. ولی حس میکردیم چیز دیگری به نام «شتابدهنده» لازم است.
به صورت موازی، شتاب دهندۀ دیگری طراحی شد. من یک مدل را طراحی کردم و محسن ملایری هم یک مدل! دیتای خود را با هم مرج کردیم و آن شتابدهنده بعدها مبنای شکلگیری «آواتک» شد. شرکت «خاورزمین» هم سر جایش بود و در عین حال شتابدهنده را آمادۀ جذب سرمایه میکردیم. یک روز محسن و دیگران به من گفتند «یک آقای سرمایهگذار به نام… بماند… آمده و میتوانیم با او صحبت کنیم».
یک دفتر در خیابان فرشته متعلق به «شرکت سرمایهگذاری فیروزه» بود که من و شایان به آنجا رفتیم. نمیدانم پویا هم بود یا نه! آقای سعید رحمانی نیز ما را همراهی کرد. سعید رحمانی نمایندۀ شرکتی به نام Napster در آفریقای جنوبی بود که در انگلیس نیز دفتر داشت. این شرکت به Rocket Internet شباهت داشت و به ایران آمده بود که استارتاپ بخرد. به طریقی که من اطلاع ندارم، با او آشنا شده بودند. در مورد خرید استارتاپها صحبت کردیم. جلسۀ اول بد نبود. ایشان کارتی به نام شرکت «سراوا» به ما نشان داد که آن وقت فکر نمیکنم ماهیت فیزیکی داشت؛ فقط یک کارت ویزیت بود. او همزمان با گرفتن نمایندگی نپستر شرکتی به نام «سرآوا» در ایران ساخته یا ثبت کرده بود.
آواتک راه افتاده بود؟
نه، هنوز آواتک در کار نبود. با جشنوارۀ وب به استارتاپویکند رسیدیم و از استارتاپویکند به شتابدهنده! فهمیدیم بچهها را نباید به حال خود وا گذاشت؛ میبایست انکوباتور و شتابدهنده به وجود میآوردیم. تعدادی انکوباتور دانشگاهی بود، ولی شتابدهنده در ایران نبود. در جشنوارۀ دوم، یکی از حامیان اصلیمان شرکت «شناسا» و آقای دکتر ساجدی بود و یکی از فعالین هم خانم «آیت حسینی»، که آن موقع مدیر بازاریابی یا ارزیابی شناسا بود. او یکی از فعالینی است که نقش کلیدی در حرکتهای استارتاپی ایران داشت. ایشان گمنام نیستند خیلی فعالند ولی نمیدانم که در مورد همکاریشان با ما کسی به شما گفته یا نه؟! یکی از اسپانسرهای کلیدی ما شرکت «شناسا» بود که خانم حسینی آنجا کار میکردند. آقای دکتر ساجدی از سخنرانهای اصلی ما بود؛ و همچنین آقای جوانمردی «فناپ» که سهامدار اصلی «شناسا» است.
یادم هست در اولین یا دومین جلسۀ استارتاپویکند با هم در این مورد گفتگو کردیم که یک شتابدهنده به وجود آوریم. من هم مدیر یک هلدینگ پر وپیمان بودم. پیشنهاد شد که هر کدام از ما مبلغی بگذاریم و مشترکاً حرکتی راه بیاندازیم. تمام دوسه نفری که در جلسات نشستند موافق بودند اما نمیدانم چرا همهچیز به همان جلسه ختم شد و شتابدهنده راه نیانداختند.
بعدها هر کدامشان شتابدهندۀ خود را راه انداختند ولی نمیدانم چرا نیامدند ایده اولیه را پی بگیریم. آقای رحمانی گاهی به دفتر من در نیاوران میآمد و راجع به طرح تجاری خود و شتابدهنده صحبت میکردیم. شتابدهنده یک سرمایهگذاری بلندمدت بود و زودبازده به شمار نمیرفت، لذا جذابیت زیادی به عنوان یک «استارتاپ» نداشت؛ فقط کسانی که آن را میشناختند انگیزۀ بیشتری نشان میدادند؛ از جمله آقای رحمانی.
یادم هست وقتی پای تابلو میایستادم و میگفتم «این قسمت از کار شتابدهنده به این صورت است و آنقدر پول میخواهد» ایشان یک پوشه داشت که باز میکرد و میگفت «عجب، حرف شما دقیقاً مثل من است». نمیدانم داخل پوشهاش چه داشت، ولی هر چیزی میگفتیم میگفت «نوشتههاتون دقیقاً عین منه». خیلی ابراز علاقه کرد که همکاری کند. مدلمان خیلی ساده بود.
میخواستیم در شرکت «خاورزمین سیستم کیش» افزایش سرمایه دهیم. ایشان قرار بود «یک و خردهای» میلیارد تومان داخل شرکت بیاورد و حدود ۵۰% از شرکت را میخرید و شتابدهنده را راه میانداختیم. توافق شفاهی شده بود و منتظر سرمایهگذاری و ارزیابیهای ایشان بودیم. چانهزنیها خیلی طول کشید. همان موقع ایشان از طریق Napster روی دیجیکالا هم سرمایهگذاری کرد و ما هم میخواستیم حرکتمان را توسعه دهیم و شتابدهنده را بسازیم.
من ماجرا را فقط از دید خودم میبینم؛ گرچه شاید زاویۀ دید درستی نباشد. بعد از آن، یک پازل پیچیده اتفاق افتاد که هیچ وقت حقیقتش را نفهمیدم ولی منجر شد به این که چهار سال از آن فضا بیرون بیایم. به جای شکل دادن به آن استارتاپ، ناگهان شایان و محسن تقاضای انحلال شرکت «خاورزمین کیش» را دادند و بعد، هر دو نفرشان سر از تیم آقای رحمانی در آوردند.
حدس میزنم آقای رحمانی، آنها را با پول کمتری اما به صورت Direct به سمت خود برد. هیچ وقت حقیقت را نفهمیدم و علاقه هم نداشتم که وقتم را روی این موضوع تلف کنم. به هر حال آن بچهها جوان بودند و احساس میکردند دارد اتفاق بزرگی میافتد. آنها سرمایهگذاری در جایی مثل «خاورزمین» را متفاوت با دریافت پول مستقیم میدانستند. شاید یک روز شایان بگوید که چه گذشت.
از فحوای کلامش هم تقریباً میفهمم. محسن نیز میتواند دقیق بگوید؛ اما به هر حال گفتند «شرکت را منحل کنیم». من هم آدم درویشی هستم و در اینطور مسائل سخت نمیگیرم. گفتم «بسیار خوب، منحل میکنیم». هر کس یک تکه از کار بزرگی که میتوانست خیلی ماندگارتر شود را برداشت و رفت!
بعد از مدت کوتاهی دیدم A-Network سر از مجموعۀ آقای رحمانی در آورد. از شایان بعدها پرسیدم و دیدم رقمی که به او وعده داده شده خیلی خیلی کمتر از رقم مورد انتظار و توافق ما برای سرمایهگذاری بود و مبلغی که واقعاً به تحقق رسید خیلی کمتر از مبلغ وعده دادهشده بود. محسن خط زندگی خودش را داشت. ««آواتک» به شکلی بسیار زیبا راهاندازی شد. آن موقع یک «انجمن کارآفرینی» متعلق به بابای محسن، آقای دکتر حسین ملایری، وجود داشت به نام «انجمن کارآفرینان ایران» یا «کارآفرینی ایران» یا چیزی شبیه این که لغت «صنعتی» هم داشت ولی «صنعتی» را بعداً یواشکی حذف کردند. هنوز هم این انجمن هست.
بله، انجمن کارآفرینی، پایینتر از «فاطمی» بود…؟
آنجا هم در اصل مال پدر آقای ملایری و تعدادی از همکارانش بود که اقتصاد مقاومتیهای جاافتادۀ صنعت به شمار میرفتند و در عین حال مسن بودند و فعالیت زیادی نداشتند؛ دوران بازنشستگی را میگذراندند. ما به پیشنهاد محسن میخواستیم انجمن را احیا کنیم. ناگهان اتفاق جالبی افتاد، آقای روحانی رئیسجمهور شد، و تمام بازنشستههای سالیان قبل را جوان کرد و به مجموعۀ خود برد! آنها نیز علاقه نشان دادند که خودشان سیستمشان را نگه دارند. محسن در این انجمن ماند و آواتک نیز به فعالیتش ادامه داد.
استارتاپ ویکند نیز خودمختار شد تا این که از طریق آقای رحمانی و لینکهایی که داشت، از جمله معاونت علمی ریاست جمهوری آقای دکتر ستاری، حمایتها و فاندهایی (fund) گرفتند و با مبلغ ناچیزی که معاونت فناوری میداد، ۱۵ میلیون تومان با خون دل، استارتاپها را فعال میکردند. در پردیس و دانشگاه تهران به آنها مکان هم دادند و اوضاعشان قدری خوب شد. خوش فکریهای محسن نیز کمک کرد که کارهای شیکی انجام شود.
دیتابیس خود را نیز داشتیم. یک مجموعه شامل بیش از ۱۰۰۰ کارآفرین را تربیت کرده بودیم که خروجیهای استارتاپ ویکند به شمار میرفتند. یک گروه فیس بوکی نیز درست کردم که البته دیگر داخلش فعال نیستم.
کارهای قشنگی را دلم میخواست راه بیاندازم. مدتی منتورها را جمع کردیم. اولین بار ۳۰ یا ۴۰ تا از بچههایی مثل «مجید» و «خلیقی» را آوردیم. بچههای خوبی به میدان آمدند. از منتورها خواهش کردم که خودشان یک انجمن بسازند. آن موقع دفترم در سعادت آباد بود.
از خاورزمین که جدا شدید فعالیتهایتان در ارتباط با استارتاپها کاملا متوقف شد؟
وقتی از خاورزمین جدا شدم، تا قبل از این که آواتک راه بیفتد و جریان آقای رحمانی را متوجه شوم و بفهمم که «بدل خوردیم»…. البته نمیدانم که رحمانی این پیشنهاد را به بچهها داد یا بچهها پیشنهاد کردند یا تصادفی اتفاق افتاد؛ چون همان موقع اختلاف مختصری بین پویا و بچهها پیش آمد و پویا در آستانۀ جدا شدن از تیم بود. شاید عمر خاورزمین به طور طبیعی به اتمام رسید یا شاید ظرفیت بزرگتر شدن را نداشت و ترکید.
هیچ کدام از اینها را تحقیق نکردم و علاقه هم نداشتم که تحقیق کنم؛ اما بعد از آن جریان، ارتباطم را با استارتاپ ویکند کم کردم. در عین حال خیلی از استارتاپها به سراغم میآمدند و مشاورۀ رایگانم هنوز هم سر جایش بود. در آن دوران و دوران بعد و قبلش میخواستیم منتورها را ساماندهی کنیم. گاهی طرف فرضاً اسپانسر میشد و یک «منتور» هم میفرستاد که نه سابقهای داشت و نه تجربهای! بعضی بچههای منتور، توی سر استارتاپها میزدند و ایدههایشان را کاملاً از بین میبردند.
روش منتورشیپ به کسی آموزش داده نشده بود. از منتورهای پیشکسوت خواهش کردم که یک انجمن بسازند و یواش یواش حرکتی شبیه استارتاپ ویکند راه بیاندازند. یکی از آدمهایی که تا این لحظه اسمش برده نشد و خیلی مهم بود خانم «ژاله مجیب» است که در اولین دورۀ استارتاپ ویکند با وی آشنا شدیم. خانم مجیب یک کارآفرین بسیار ارزشمند است. او در راهاندازی پارکهای علم و فناوری کمک کرده! آن موقع وی در حوزۀ پارکهای علم و فناوری وزارت علوم فعالیت داشت و یک وزنه در دنیای کارآفرینی به شمار میرفت.
چطور با او آشنا شدید؟
ایشان جزو هستۀ اصلیمان در استارتاپ ویکند بود.
او چطور با استارتاپ ویکند پیوند خورد؟
یک سازمان هست که مرجع وب فارسی به شمار میرود و اسمش یادم نمیآید؛ جزو اولین وبسایتهای ایرانی هم هست. این سازمان، پارکهای علم و فناوری را در ایران طرحریزی کرد. موقعی که میخواستیم اولین حرکت در حوزۀ وب را شروع کنیم دنبال «سازمان پژوهشهای علمی-صنعتی ایران» میگشتیم. خانم مجیب از کارشناسان و مدیران سازمان پژوهشهای علمی و صنعتی ایران بود. او کمک زیادی به ما کرد و سازمان نیز اسپانسر معنوی شد. ما چهار نفر شخص حقیقی نمیتوانستیم چنین حرکت غریبی را در ایران راه بیاندازیم.
حتماً نیاز به همکاری یک دانشگاه یا سازمان داشتیم. راهاندازی حرکتهای نهضتی در ابتدا خیلی سخت و سنگین است. سازمان پژوهشهای علمی-صنعتی به واسطۀ ایشان به همکاری آمد. در استارتاپ ویکند دوم یا اول، سازمان پژوهشها یک مکان در شهریار داشت که در اختیارمان گذاشت. آنها امکانات خوبی دارند. موقعی که صحبت از شبانهروزی کردن استارتاپ ویکند شد، میگفت « استارتاپ ویکند را به آنجا بیاورید» ولی نشد و تصمیم گرفتیم اصلاً شبخوابی نداشته باشیم؛ الآن نیز همینطور است. اسم ایشان را فراموش نفرمایید. تلفنش را هم دارم. میتوانید از زاویۀ دید وی نیز به موضوع بنگرید.
میخواستیم منتورها و سرمایهگذاران را دور هم جمع کنیم. من به سمت حرکتهایی در حوزۀ Angel Founder و Angle Investors رفتم. یک گروه انجل درست شد که هنوز هم سرمایهگذاریهای محدودی میکنند. هر جا صحبت از شتابدهنده بود، حرفهایی میزدیم ولی عملاً از آن فضا فاصله گرفتم و کسب و کار حرفهای را ادامه دادم تا این که یک روز دوباره جبر روزگار مرا وادار ساخت که به این حوزه بیایم.
آقای روزبه منیری که از منتورهای قدیم بود، همراه با خانمش، خانم اکبری که از Organizerهای شهرستان گرگان بود، پیش من آمدند که «می خواهیم یک استارتاپ ویکند در حوزۀ گردشگری برگزار کنیم. یکی از قویترین بچههای گردشگری به نام آقای «اشکان بروج» نیز به همکاری آمد و کمک خواستند. اوایل فقط جلساتی میگذاشتند و ایده میآوردند. بعد از چند سال، کاغذهای دستنویسی که آن موقع نوشته بودیم را مرجع قرار دادیم ولی دیدیم که هیچ تغییری اتفاق نیفتاده و هیچ کار بزرگتری رخ نداده! خداوکیلی نمیخواستم در روند کار آن بچهها مزاحم شوم ولی گفتم «هر وقت کار به بنبست خورد سراغ من بیایید».
یک یا دو هفته قبل از برگزاری آمدند و گفتند «گفته بودی هر وقت به دیوار خوردید سراغ من بیایید. الآن دستهایمان بالاست و کمک میخواهیم». خلاصه زیر دو خم کار رفتیم، خدا هم کمک کرد و بچهها نیز زحمت زیادی کشیدند و یک استارتاپ ویکند فوقالعاده سطح بالا در کاخ نیاوران گذاشتیم. خودم هم هماهنگکننده و Organizer اصلی بودم. آقای دکتر ستاری را نیز برای بازدید آوردیم.
بعد از دوسه سال، آقای رحمانی را مجدداً همان جا دیدم؛ چون تا آن موقع دیگر ارتباطی با وی و با آواتک نداشتم. آقای رحمانی به من زنگ زد و گفت «جهانگیر، من میتونم به جشنواره و استارتاپ ویکند شما بیام؟» گفتم «نه، امروز مهمون میخواد بیاد، آقای ستاری اینجا هست» گفت «من هم به خاطر او میخوام بیام». خلاصه آقای دکتر ستاری بازدید خود را کرد. یک فضا در حیاط برای میهمانها داشتیم. همهچیز در فضای باز و خیلی شیک بود. بعداً سرچ کنید تا ببینید. آقای صفاری و دیگر دوستان پارک علم و فناوری پردیس نیز همراهان آقای دکتر ستاری بودند.
یادم هست آقای دکتر به من گفت «تو چی میخوای؟» گفتم «هیچی». گفت «یعنی چی هیچی؟» گفتم «بگذارید کارمون رو بکنیم». پیشنهاد داده شد که «بیا یک شتابدهنده بزن و در حوزۀ گردشگری یا حوزههای فرهنگی کاری انجام بده». همۀ استارتاپها و استارتاپ ویکند تا آن موقع در حوزۀ اینترنت یا عمومی کار میکرد.
گردشگری اولین حرکت جدید بود که در حوزهای دیگر اتفاق میافتاد؛ بعداً «فینتکها» هم درست شدند. من آن موقع شرایط خودم را گفتم: «اگر به همان شکل که به مجموعۀ آقای رحمانی کمک کردید به من هم کمک کنید، من هستم». آقای ستاری هم خیلی لطف کردند و دوسه بار دستور دادند؛ یک بار هم مرا به جلسۀ شتابدهندهها دعوت کردند، با این که کارهای نبودم. آنجا گفتند «چی شد؟ قرار بود یک شتابدهنده راه بیاندازی». واقعیت این است که شتابدهنده بدون اسپانسر مالی قوی نمیتواند فعالیت کند.
من با چند جای خصوصی و غیرخصوصی صحبت کردم ولی حرکت جدی در کار نبود و من هم همیشه سرگرم کارهای دیگر بودم و ضمناً نمیخواستم یک کار اشتباه را تکرار کنم؛ ضمن این که شتابدهنده تبدیل به یک اسباببازی شده بود؛ هر کسی فکر میکرد باید در کنار کارهای دیگرش یک شتابدهنده داشته باشد. این حالت، هم بد است و هم خوب؛ ولی مثل یک بازی شده!
همان موقع تعدادی از دوستان از حوزۀ سلامت پیش من آمدند. عدهای هم از حوزههای دیگر آمدند و گفتند «میخواهیم استارتاپ ویکند بسازیم» منتها احساسم این بود که چنین کارهایی اگر جدی نباشد، نور پایین خواهیم بود. الآن وقت به قدری ارزشمند است که حوصلۀ تکرار اشتباه را ندارم و دلم میخواهد اگر کاری را شروع کردم به بهترین نحو انجام دهم تا ماندگاری داشته باشد.
یادم هست ۵ یا ۶ ماه از گروه فیسبوکی که برای استارتاپ ویکندها درست کردم میگذشت در حالی که هنوز هیچ کدام از شرکتکنندگان بحثها و صحبتها، مرا نمیشناختند در حالی که حداقل آنهایی که به عنوان ارگانایزر در دورههای اول تا چهارم شرکت کردند، زیر لوحهای گواهی آنها امضای من بود. این ناشناختگی ناشی از بیرحمی و آلزایمر تاریخی ماست. به خودم قبولاندم که انتظار زیادی نداشته باشم که اتفاق خاصی بیفتد؛ وضعیت همین است که هست!
اگر بخواهی وضعیت را تغییر دهی باید سر و صدا راه بیاندازی؛ و اگر نخواهی سر و صدا کنی، باید ناشناخته بمانی. تو دنبال کشف تاریخ بودی و مرا در یک گوشۀ دنیا پیدا کردی. شما بارها زنگ زدی و من فاصله گرفتم. واقعیتش این است که فقط به خاطر گرفتاریهای شخصی نبود، بلکه من خیلی چیزها را در خودم سرکوب کردهام. بازگشایی دوبارۀ این بحث را ضروری نمیدانستم. هر کسی که ذینفع باشد خودش خیلی چیزها را میداند. من هم خیلی چیزها را نمیدانم.
لحظهای که میخواستیم آواتک را راه بیاندازیم اسمش Star-Gate یا «دروازۀ ستارگان» بود. این اسم را محسن پیشنهاد کرد و من هم خوشم آمد و طرح خود را به همین نام آوردم. نمیدانم بر آواتک چه گذشت که منجر به فروپاشیمان شد. حقیقت را هیچ وقت نفهمیدم و علاقه هم نداشتم که دنبالش بروم. زاویۀ دیدم روشن بود. دو حادثۀ پشت سر هم رخ داد و بچهها بعداً از مجموعۀ رحمانی سر در آوردند. من هم حلال کردم و بخشیدم؛ و اینطور نبود که دنبال داستان بروم؛ ولی یک گوشۀ خاکستری هنوز هم ته دلم هست.
بچهها را خیلی دوست دارم و اصلاً هم از دستشان ناراحت نیستم. آنها در دنیای خودشان لحظهای را دیدند و شکار کردند. احتمالاً آقای رحمانی نیز نقش مؤثر و مثبتی در حوزۀ استارتاپهای ایرانی داشته و اگر هم چیزی گیرش آمده، نوش جانش! از ایشان دلخور نیستم اما دلم برای حرکتهای اصیل داخلی میسوزد؛ حرکتهایی که میتوانست صحنه را متفاوت کند. خیلی از اتفاقهایی که پشت پرده رخ داد میتوانست تغییر کند.
هنوز هم اکوسیستم را دنبال میکنید؟
اخبار را زیاد دنبال نمیکنم. کارهای بزرگی را انجام دادیم و به معرض عرضه گذاشتیم ولی در یک جامعۀ شعارزده زندگی میکنیم. کارآفرینان بزرگمان نیز اسیر شعار میشوند. یک استارتاپ پارسال یا پیارسال پیشم آمد و من نیز از لحاظ مادی و معنوی به او کمک کردم ولی به آنها وعدۀ ۱۰۰ میلیون تومان وام صندوق کارآفرینی امید را دادند و با همین وعده نابودش کردند.
بزرگانی که در وزارت ارتباطات به آنها وعده دادند آدمهای خوبی هستند اما در عمل، فرایندها میچرخد و میچرخد و بالاخره آنها به جایی میرسند که وام نگرفته را خرج میکنند، به چنگ نزولخورها میافتند و نهایتاً وام هم به دستشان نمیرسد. بعید میدانم که مسئولان ردههای بالا حتی از این وقایع مطلع باشند. این حرکتها فضای استارتاپی را نابود کرده! من به این خاطر که سنگ صبور بچهها هستم در جریان قرار میگیرم ولی در شطرنجشان چندان دخالت نمیکنم.
حرکتهای دیگری را نیز در حوزۀ کارآفرینی انجام دادم و مشاور بعضی شرکتها و حوزهها شدم. متأسفانه یا خوشبختانه، نوعی درگیری باعث شده که از این فضا فاصله بگیرم مگر که قدری تلاش از طرف مقابل ببینم.
به کارآفرینان همیشه کمک میکنم و هرکس مشورت بخواهد با یک تلفن ساده در خدمتش هستم. یک سری کارهای زیرساختی هم انجام دادم ولی نمیخواهم آنها را خیلی باز کنم؛ استقبال نشد. نه این که استقبال نشود؛ همه به به و چه چه میکنند و کف میزنند اما جایی که بخواهند دو قران پول بریزند حتماً میخواهند به صورت شو (Show) خرجش کنند. شو و نمایش از قدیم الایام جزو علایق مسئولین محترم ما بوده!